نفس مامان بابا

صحبت با نینی

سلام نینی ملوس مامان  خوبی؟ عزیزم این روزا یکم مامان رو اذیت میکنی  مامانی حسابی معده درد داره و تهوع صبحگاهی   از صبح ها متنفر شدم اخه هم گشنمه حسابی هم دلم نمیخاد صبحانه بخورم و معده درد بگیرم  خلاصه تا بعد از ظهر که لالا کنی و معده مامان هم اروم بگیره حسابی اذیت میکنی  ولی فدای سرت شما سالم باش عیبی نداره  لبنیات هم حال مامانی رو بد میکنه و نمیتونه بخوره  مخصوصا شیر و پنیر که برای زن باردار و نینیش واجبه خلاصه از حال جسمی که بگذریم فکر مامانی این روزها درگیره اینه بدونه شما پرنسس مامانی یا پرنس مامان البته فرقی نداره هااااااااااا فقط میخام زودتر بدونم تا برم برات کلی لباس خوشگل بخرم&...
17 تير 1394

خرید لباس برای جیگر مامانی

سلام دوباره به عزیز دلم  از بابایی قول گرفته بودم وقتی صدای قلب شما رو شنیدم بریم برات چند دست لباس خوشگل بخریم  که بابایی میگفت جنسیت رو نمیدونیم الان نخریم ولی مامانی حرفش یکی هست مگه قبول میکنه؟ به بابایی قول دادم لباس هایی رو بخرم که برای جنسیت خاصی نباشه باباجون هم قبول کرد  و بعد از شنیدم صدای قلب شما رفتیم خرید  اینم عکس لباس هایی که برای عزیز دلم خریدم  این بلوز رو بابای برای شما انتخاب کرد بقیه لباس ها هم به سلیقه مامانی بود   اینم بگم خوشگلم لباسات خیلی خوش رنگ تر هستن ولی هر کار کردم نشد تو عکس خوب بیفته اینم جوراب های جیگیلی شما مبارکت باشه خوشگلم به شاد...
16 تير 1394

سونوی دوم و شنیدن صدای قلب عزیز دلم

خب پرنسس مامان میخام درباره سونو دوم بگم.  پر استرس ترین روزهای زندگی مامان همین سونوهای شما بودن  طبق گفته خانم دکتر بعد از سونو اول باید دو هفته صبر میکردم و دوباره سونو میدادم  وای خدا عجب دو هفته ای بود مگه تمام میشد؟هر روزش پر استرس بود برای مامان ..روزی نمیشد که به سونوی شما فکر نکنم  از اونجایی که نمیخاستم دوباره سونو بدم و دکتر بگه قلب تشکیل نشده و یک هفته دیگه بیا سونو  به جای دو هفته سه هفته صبر کردم  بلااخره سه هفته ی پر از نگرانی تمام شد و روز موعود رسید از سونو وقت گرفتم و با خاله جون رفتیم سونو و امان از دست بابایی که هی دقیقه به دقیقه زنگ میزد که چی شد چی نشد  مامانی از استرس ز...
16 تير 1394

مژده بارداری به بابایی

سلام عزیز دلم و همه دوستای گلم ببخشید عزیزم خیلی وقته که وبت رو اپ نکردم  اخه مامانی کمرش درد میکرد نمیتونست با لبتاب کار کنه اینجا میخام درباره خبر دادن به بابایی بگم  وقتی با خاله جون رفتیم ازمایش دادیم و جواب مثبت رو گرفتیم خاله جونت انقدر ذوق داشت که گفت میخاد خودش زنگ بزنه و به بابایی خبر بده منم با اینکه میخاستم یه سوپرایز خوب برای بابایی بچینم وقتی ذوق خاله جونت رو دیدم قبول کردم  خاله جون هم برای بابای زنگ زد و گفت که مژدگانی میخاد خبر خوب داره  باباجون هم فوری حدس زد شما اومدی تو دل مامانی و کلی خوشحال شد و از خوشحالی فقط میخندید  بعد هم به خاله جون گفت گوشی رو بده به من و بهم تبریک گفت&nbs...
16 تير 1394
1